دختران آخرالزمان

تبلیغاتــــ advertising

آخرین مطالب سایت دختران آخرالزمان


سپاهان درب
50 میلیارد تومان در سفر هیئت دولت برای احیای صنایع استان مرکزی مصوب شد
ماموریت نفتی فرستاده اندونزی به مراسم تحلیف روحانی
آغاز به کار شبکه اختصاصی «نه به رفراندوم»

۱۰ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است


آقای جمعه های غریبی ظهور کن
دل را پر از طراوت عطر حضور کن

یک گوشه از جمال تو یعنی تمام عشق 
یک دم فقط بیا و از اینجا عبور کن

میلاد حضرت قائم

آقاجان

میلادت مبارک...

دختر محجبه به کلاس زبان می رود. در جای خود که می نشیند همکلاسی اش که آن چنان حجاب مناسبی هم ندارد از او می پرسد:

چرا چادر سر می کنی؟ چرا اینقدر محجبه ای؟ در سازمان خاصی کار می کنی؟

پاسخ می دهد: نه مگر فقط کارمندان دولتی محجبه اند؟

گفت: آخر آنهایی که با جاهای خاص در ارتباطند این جوری حجاب کامل دارند. انگار هنوز قانع نشده بود پرسید: شهرستانی هستی؟ دختر چادری جواب داد نه. حتماً درنظرش دهاتی ها و شهرستانی ها باحجابند!!

بازهم دست بردار نبود. پرسید دانشجو هستی؟ پاسخ داد بله. پایان نامه دکتری می نویسم. گفت چه رشته ای؟ جواب داد: علوم قرآنی.

انگار رمز جدول را پیداکرده باشد گفت: آهااان!! دختر محجبه که انگار قبلاً تجربه چنین برخوردی را داشته است بلافاصله و با اعتماد به نفس فراوان جواب داد:

نمی‌دانی چه لذتی دارد وقتی سیاهی چادرم، دل مردهایی که چشمشان به دنبال خوش‌رنگ‌ترین زن‌هاست می‌زند.

از منظر اسلام حجاب بانوان، دارای ابعاد سلبی و ایجابی است. بُعد سلبی آن، حرام بودن خودنمایی به نامحرم است؛ و بُعد ایجابی آن، وجوب پوشش بدن و این دو بُعد باید در کنار یکدیگر باشد تا حجاب اسلامی تحقق یابد؛ اگر یکی باشد و دیگری نباشد در این حالت حجاب اسلامی محقق نشده است

نمی‌دانی چقدر احساس امنیت می کنم وقتی در خیابان و دانشگاه و… راه می‌روم و صد قافله دل، همراه من نیست.

نمی‌دانی چقدر لذت‌بخش است وقتی وارد مغازه‌ای می‌شوم و می‌پرسم: آقا! این‌ها قیمتش چند است؟ فروشنده جوابم را نمی‌دهد؛ دوباره می‌پرسم: آقا! این‌ها چند است؟ فروشنده که محو صورت بزک کرده و رنگ موهای زن دیگری است، من را اصلاً نمی‌بیند. و باز هم سوالم بی‌جواب می‌ماند و من، خوشحال، از مغازه بیرون می‌آیم.

و دختر جوان محجبه همین طور ادامه می دهد…



چرا اینقدر محجبه ای ؟ - حریم آسمانی - harimeasmani.ir

این خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی که راهی نور بود،
از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد ازپنج سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

"چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند...

آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند.

وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس... حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند

 و آوازهای آن‌چنانی بود که...

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود...

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم... ناگهان فکری به ذهنم رسید... اما... سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد...

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ ... حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم،

 اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم،

 اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و...

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟

نکند مجبور شوم...! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم...

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است...

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم ... اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند!

حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند 

و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت:

پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! 

به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید...

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و...

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد...

عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی،

 مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بویبهشت می‌داد...

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند

 و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند ... شهدا خودی نشان داده بودند و

 دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان

به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند

. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم ...

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست،

که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند... چند دقیقه‌ای گذشت... همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند...

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، 

فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قمرفته‌اند ...

 آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند ...


دیشب وصف ناشدنی بود!به قول بعضی رفقا،پرفکت.صدای زمزمه ی دعای انسان ها،اشک ریختن ها،خواستن ها،آرزوها،به هیچ کس توجه نکردن ها!همشون دوست داشتنی بودن.یه حس عجیب بود امسال...

بدون شرح

م.ب.ا.ر.ز.ه

دعا


دعای امشب ما...


روزی تولستوی در گذر از خیابان بی اختیار تنه اش به تن زنی خورد ؟!

زن بدون معطلی و بی درنگ تولستوی را در میان مردم غرق در فحش و ناسزا کرد !!!

تولستوی ایستاد تا زن فحاشی هایش تمام شد , کلاهش را برداشت و گفت :

مادمازل بابت برخوردم به شما عذر خواهی میکنم , من لیون تولستوی هستم !!!

زن با شرمندگی گفت : چرا پس زودتر خودتان را معرفی نکردید جناب تولستوی ؟

تولستوی به خونسردی کامل گفت :

راستش خواستم معرفی کنم , ولی دیدم شما اینقدر غرق در معرفی خودتان هستید که دلم نیامد کلامتان را قطع کنم ...


خانم بدحجاب ، بی حجاب که برا رفتن تو خیابون بتونه کاری میکنی تا جلب توجه کنی
یادت باشه تا موقعی که برا چشم چرون ها لذت بخش باشی دنبالتن 
بعدش با یه عروسک شارژ تموم کرده 
هـــــیچ فرقی نداری
i> http://pnuna.avaxblog.com/
  • http://wp-theme.avaxblog.com/
  • http://niushaschool.avaxblog.com/
  • http://miiniikatahamii.avaxblog.com/
  • http://sheydaw-amirhoseiwn.avaxblog.com/
  • http://akhbar-irani.avaxblog.com/
  • http://tanzimekhanevadeh.avaxblog.com/